کمی دیگر تا راه افتادن
مهرو جونم دو روزه با کامیونت راه میری فدات شم ول کن هم نیستی که هی میری و میای .دوست داری من دستتو بگیرم و رات ببرم توپ بازی کنی . هر روزی یه جفت کفش از تو کمدت میاری و میگی آپ به جای پا . و من پات میکنم و میری برا منم دمپایی میاری و میگی آپ . و با هم راه میریم ولی هنوز میترسی خودت گام برداری .
هروقت آب میخای شیشه تو میاری و میگی آب آب .... و فقط به من میدی که بهت آب بدم قشنگم .
وقتی بابایی رو میبینی از خوشحالی داد میزنی و خدا نکنه بخای ازش جدا شی چنان گریه میکنی که حال بابای بیچاره رو میگیری .مجبوره خیلی یواشکی ازت جدا شه
خیلی هم گردشی شدی دوست داری همش ببرمت بیرون اما آخه صبحها هوا گرمه ولی انقدر گریه میکنی که مجبور میشم ببرمت هواخوری برات بستنی بخرم و برگردیم. هرجا یه بچه ای میبینی کلی ذوق میکنی و دنبالش میری اگه مسیرمون فرق داشته باشه تا جاییکه بتونی با چرخوندن سرت دنبالش میکنی.فدای تو بشم که اینقدر نازی
و در آخر :
خدایا به مامان و بابای محمد طاهای عزیز رحم کن و اونو سالم به خونه شون برگردون آمین