دلبری
دیشب مامانی و خاله مهنوش خونه ما بودن همینکه بابایی اومد دخی ولش نمی کرد تا چشت به بابایی میفته نفس نفس می زنی دست پاتو چنان تکون میدی براش می خندی و... تازه اگه بغلت نکنه خودتو لوس میکنی و گریه های الکی تا به هدفت برسی ناقلا خیلی کلک شدیا حسابی دل بابای منو بردی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی