مهرومهرو، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

یک گل خوشبو اسمش مهرو

دلبری

دیشب مامانی و خاله مهنوش خونه ما بودن همینکه بابایی اومد دخی ولش نمی کرد تا چشت به بابایی میفته نفس نفس می زنی دست پاتو چنان تکون میدی براش می خندی و... تازه اگه بغلت نکنه خودتو لوس میکنی و گریه های الکی تا به هدفت برسی ناقلا خیلی کلک شدیا حسابی دل بابای منو بردی
14 اسفند 1391

خوابی ؟ بازی ؟ یا شایدم نازی

دخترم گلم چند شبه خیلی با مزه می خوابی هر 5 ثانیه یه بار حالتتو عوض میکنی و غلت میزنی و تو خواب اواز میخونی اولش فکر میکردم بازی میکنی بعد دیدم نه بچم خوابه خیلی با حاله و من حسابی حال میکنم و میخندم امروز صبح کلی با بابا خندیدیم و سر حال شدیم تصمیم دارم امشب فیلمتو بگیرم شیطون بلا ...
12 اسفند 1391

ماجراهای آب دهن

سلام  شیرینی عسلی یه روز که برا ناهار خونه مامانی بودیم دخترم بغلم بود و داشتیم لیوان میاوردیم . من یکی یکی لیوانا رو به خاله مهنوش می دادم و میگفتم بیبینید مهرو چه بزرگ شده داره به مامانش کمک میکنه براتون لیوان ... که یهو بابایی زد زیر خنده و بقیه به ما نگاه کردن و  منم کنجکاو شدم و زود نیگات کردم و دیدم ب-----له آب دهنت داره همینجور میریزه تو لیوان ...
20 دی 1391