ماجراهای آب دهن
سلام شیرینی عسلی یه روز که برا ناهار خونه مامانی بودیم دخترم بغلم بود و داشتیم لیوان میاوردیم . من یکی یکی لیوانا رو به خاله مهنوش می دادم و میگفتم بیبینید مهرو چه بزرگ شده داره به مامانش کمک میکنه براتون لیوان ... که یهو بابایی زد زیر خنده و بقیه به ما نگاه کردن و منم کنجکاو شدم و زود نیگات کردم و دیدم ب-----له آب دهنت داره همینجور میریزه تو لیوان ...